چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۳

 
هرگز نباید از روی حرف گلها درباره شان قضاوت کرد.... میبایست از ورای حیله گری های ناشی از ضعفشان پی به مهرشان برد

یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۳

 
the light is fading
the couse invading
all the hopes that you were bulding on tomorrow
now you must go.

هیچ وقت غروبهای عید رو دوست نداشتم وقتی که تنها بودیم...وقتی که تازه ساعتها رو میکشیدن جلو و یهو غم همه عالم مینشست تو دلت... وقتی که یادت میفتاد که امتحان علومتو یه نیم نمره غلط داری... وقتی که یادت میفتاد امسال کنکور داری ..وقتی یادت میفتاد که دلت داره بزرگ میشه...وقتی که یادت میفتاد اون پیک نوروزی مسخره رو یه جاییشو نمیتونی حل کنی نکنه فردا ازاده سعیدی از تو بهتر بنویسه..نکنه معدل نگین از تو دو صدم بیشتر بشه... نکنه اون علوم بیست بشه تو بشی نوزده و هفتاد و پنج... یا دبیرستانی که شدی به این فکر میکنی که چقدر خوب بود درسی به اسم زیست و جود نداشت که ای کاش میتونستی بری ریاضی از اول تا آخر هندسه بخونی مسا له اثبات کنی...که حالا که رفتم تجربی چرا ریاضی بخونم ...که ...که
درد آور ترین لحظه از این غروبهای دلتنگ کنننده عید؛ اون لحظه است __ که هیچ وقت یادم نمیره __ ساعت هفت عصر بود و مامانبزرگ میخواست بره خونش و مثل همیشه پاشو تو یه کفش کرده بود که میخوام برم خونه و من و کتی واسش زنگ زده بودیم آژانس و اون سر پله ها نشسته بود و منتظر بود تا آزانس بیاد...دلم واسه مامانبزرگ می سوخت...یه جورایی بد جور خودشو دلبسته خونش کرده بود... همون خونه ای که انقدر دوستش داشت.. البته حق داشت خونه خودش بود یه عمری بود که اونجا زندگی می کرد....بگذریم امسال خیلی یاد مامانبزرگم... امسال یاد اون سالی افتادم که مریض شده بود که تو بیمارستان بود ...یاد اون سالی که تو دستشویی افتاده بود ...خدایا

امسال عید هم مثل سالهای دیگه بود... مثل همیشه دید و بازدید های الکی ...ماچ و بوسه های سرد...احساس اینکه دوستت ندارن اینایی که میخوان ببوسنت..از نگاههاشون پیداست که دوستت ندارند...سرد و گزنده نگاهت میکنن...آرزو میکنن که امسال عروسی کنی ..درست کی تموم میشه؟ راحت میشی... بعد میری طرح؟؟؟ تخصص؟؟؟
دوستشون ندارم...به همشون گفتم که سرما خوردم و نمیتونم بوسشون کنم ( دروغ هم نگفتم سرما خورده بودم ...) .دلم واسه همه اون نگاههای بی ریا تنگ شده...
واین جهان به لانه ماران مانند است
واین جهان پر ازصدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲

 
مرا پناه دهید...ای اجاقهای پر اتشای نعلهای خوشبختی

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲

 

ادمها

میدونین...ادمها احتیاج دارن که یکی (حداقل یکی )رو داشته باشن که باهاش حرف برنن بهش بگن چه مرگشونه...بهش بگن چی میخوان....میدونین زندگی بدی شده ادم واسه یکی درد دل میکنه اون پیش خودش یه چیزای دیگه برداشت میکنه...میدونین چی میخوام بگم؟؟؟ یه روزی میاد که ادمه میفهمه چقدر تنهاست...که چقدر دوست داره یه دوست کنارش باشه...که چقدر دوست داره به اون دوسته بگه که چشه...بگه که ازین زندگی خسته شده
حتی بهش بگه که خوشحاله...بهش بگه که دوست داره الان از خوشحالی جیغ بزنه...بگه دوست داره از خوشی قیجوج بزنه.... وقتی ناراحته گریه کنه کنارش...اون اشکاشو پاک کنه
ادما یه روح حساس دارن...ادما از همدیگه میترسن..ادما از هم فرار میکنن..ادما چشم دیدن همدیگه رو ندارن
ادما دچار سوء تفاهم میشن.... ادما ...... ادما.....
ادمای خط خطی....

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

 
بود ایا که در میکده ها بگشایند؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایند؟

 
يک شاخه گل در دستم......سر راهت بنشستم......
از پنجره منو ديدی.......همچون گلها خنديدی....
آااااه به خدا....آن نگهت.......از خاطرم....نرود
گفتم به خدا قهر گناهه .....دل منتظر و چشم به راهه....
ای من به فدات ناز نکن تو..... باچشم سيات ناز نکن تو.....

اين دو روز دنيا...مثل خواب و رويا .....گذرونه.....
بيا آشتی کنيم ....که بهار دوباره.....گل فشونه.....

پاويون پورسينا:...تا اين شعرو ميخونديم...دددييينگ....تلفن زنگ ميزد...انترن جراحی بخش؛ اورژانس؛ تروما؛...مام کوفتمون ميشد....

پاويون حشمت....بخور بخور.... ساعتای آف: اسم فاميل و نقطه بازی.....

پاويون رازی:خواب....ساعتای آف ميپريديم تو اتاق بدون تلفن جا ميگرفتيم..خرخرخر پف پف پف.....تا چهار ساعت ديگه با آه و ناله بلند ميشديم....

راستش پاويون ما کلی با اونی که اناهيتا تعريف ميکنه فرق داره...اينجا همه ساده و بی شيله پيله ان....البته يه کم زيادی جدی ان....مثلا کارای من واسشون جالبه در صورتيکه من هميشه اونجا دپرسم ها....

امتحان داخلی رو دادم...مانفرد جونم با اون سوالای نِفروش....اخه تامپوناد کجا نفرو کجا....
يکی از رزيدنتا بهمون تقلب رسونده بود که يه نوار قلب ميذارن جوابش يا هايپر کالمی يا هايپو کالمی يا هايپر ترمی !!!!!!!!!!!!!!!!ميشه...حالا تو سوالا فقط يه نوار قلب بود منم هرچه زور زدم ديدم ای بابا اين شرح حال مريض که به هيچکدوم نميخوره...نوار قلبه يه کم به هايپوکالمی ميخورد...نوشتم هايپو کالمی در اومد تامپوناد....
حيف شد ....اينام با اين تقلب رسوندنشون.....
تازه يکی از رزيدنتا ميگه من بهت از نمره رزيدنتی ۱۵ کاملو ميدم چون تو دختر شادی هستی....

اون يکی ميگه: از هرکی راضی باشم از شما راضی نيستم!!!!!! اون خنده های اون روزت بالا سر مريض يادم نرفته.......

((( هر دو شون هيچ کاره ان...نمره دست چيف رزيدنته که نميدونم من روزايی که باهاش بودم ميخنديدم يا سگ بودم؟؟؟))))

امتحانشم آسکی بود...اصلا وقت نداشتيم من که هميشه سرعت عمل دارم وقت کم اوردم....داشتم وسط امتحان واسه خودم غرغر ميکردم و لب و لوچمو کج کرده بودم که چشمم افتاد به مدير گروه داخلی.....فوق تخصص نفرولوژی...کلی خندش گرفته بود......



راستی همبرگرد=همبرگر
رديزنت=رزيدنت
اينا رو خانوم.... تو پاويون ميگه...مثلا:
ما: خانوم....شام چيه؟
اون :همبرگرده!!!!! شما که ۶ نفرين...سه تام رديزنت امشب کشيکه!!!!!! ۹ تا ميشه.

انقد مسخره کرديم ديگه خودم نميچرخه تو دهنم بگم رزيدنت....همش ميگم رديزنت

اين متنم شبيه متنای اون موقعهام شد....مگه نه؟؟؟/همون متنای دراز .....
همونموقعها.....ولی بازم يه کم فرق توشه...هنوز شور و هيجان اون موقعها رو به دست نياوردم....


سه شنبه: امتحان جراحی........شفاهی....

بدرود.

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲

 

؟؟

پارسا داره با مامانش بحث میکنه..صداشونو میشنوم یکی تو کلاسشون بهش گفته تو که بابات دکتره چطو سونی نداری...مامانش میگه حالا همه باید سونی داشته باشن؟ بگو من کامپیوتر دارم!!!!...
_ اونم داره
_ تو که سگا داری
_ من سونی میخوام
_ مگه کیارش داره؟
_ اووه اونکه بهترشو داره اون پلی استیشن داره...
_ ادم باید درسش خوب باشه
_ درسم خوبه ...
_ خوب؟؟
بحث بی نتیجه میمونه....نمیدونم واسش میخرن یا نه...اگه من خودم بودم چکار میکردم...واسه بچم میخریدم احتمالا ...دلم نمیومد یکی از بچه من بالاتر باشه..ازش چیزای بهتری داشته باشه...اما فکر کنم کار درستی نباشه...نمیدونم..بچه ها حساسن.. من خودم بچه که بودم خیلی دلم چیزای زیاد میخواست ولی عادت نداشتم به مامانم اینا بگم...عادت نداشتم پا بکوبم زمین تو خیابون و بگم من اینو میخوام من اونو میخوام..همیشه ساکت بودم و مامان اینا خودشون هر چی دلشون میخواست واسه من میخریدن ......واسه همینه که حالا این شدم...

اون بچه ای رو که تو خیابون پا میکوبه و لج میکنه دعواش نکنین اون هر چی که بخواد به دست میاره اون آینده خوبی داره مطمئن باشین.....

This page is powered by Blogger. Isn't yours?