دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴

 
سواد عاشقی از چشم روزگار رفته
غلام آن کلماتم که آتش انگیزد
غلام
آن
کلماتم
آن
کلماتم
آن
کلماتم
که.....آتش
آتش
آتش
آتش انگیزد
اول فروردین هزار وسیصد وهشتادوچهار شمسی

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۳

 


ساعت عاشقی.....نوبت عاشقی.....روزهای ابری و سیاه ....حرفهای ناتمام ما....خنده های بی دریغ شاد....لحظه های بوسه و نگاه....شادی خریدن کتاب نو...........دستهای من ؛ توی دستهای تو.....می شود مرا صدا کنی؟ ......می شود مرا نگا کنی؟ ....می شود میان دستهای ما ؛ آفتاب مهر جاگزین شود؟ .....می شود صدای تو همدم تمام استخوانچه های گوش من شود؟ ...لحظه های اضطراب و اضطراب و اضطراب.......خنده می کنی به ساده لوحیم؟..... خنده می کنی به هر چه بود و هست؟ .....خنده می کنی به هرچه دیده ای؛ شنیده ای؟....خنده می کنی به چشم های من. به لحظه های من...به اعتقاد من.....به« من»؟ تو تا به حال مرا دیده ای؛ شنیده ای؛ نگاه کرده ای؛ پس چرا نمی شناسیم؟ پس چرا ندیده ای مرا؟ پس چرا مرا ؛ غریبه دیده ای.؟؟؟ من منم؛ همانکه دیده ای. شنیده ای. صداش کرده ای. نگاش کرده ای. ....پس چرا نمی شناسیم؟؟؟ هان؟ چرا نمی شناسیم؟؟؟





This page is powered by Blogger. Isn't yours?