چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

 
امسال نمی خوام برای اومدن اول مهر افسوس بخورم. نمی خوام دلم برای همه روزهای گذشته ام تنگ شه. امسال نمی خوام هوای مدرسه رو بکنم.هوای بچگی؛ ليوان؛ جامدادی؛ روپوش مدرسه نوی طوسی ؛ مقنعه چونه دار ؛ دفتر ۲۰۰ برگ؛ کيف نو؛ خودکار مدادهای رنگ به رنگ؛ پاک کن های عطری؛ برنامه ريزی واسه درس خوندن.
نه دلم نمی خواد امسال هوای هيچکدوم اينا رو بکنه. ديگه دلم نمی خواد بره و کنار ابخوری مدرسه با دست آب بخوره.ديگه دلم نمی خواد برگردم به اون موقع. دوست ندارم برم مدرسه. راستشو می گم. هميشه شايد فکر ميکردم که دوست دارم. شايد دلم برای خودم تنگ ميشد. شايد يه جور احساسی بود از تمام چيزهايی که اون موقع می خواستم داشته باشم و بهشون نرسيدم .
شايد هرسال که دلم می خواست برگردم اشتباه می کردم. ديگه نمی خوام برگردم. چرا به اين جنبه هاش فکر نمی کنم که هر چه بود ريا بود . که اون مدير و ناظم مدرسه راهنمايی چقدر فرق می ذاشتن بين بچه ها. که واسه چی به زبون کفش من ( که اصلا هم بيرون نبود ) ايراد می گرفتن . که چرا هميشه از من انتظار يه دختر غير معمولی رو داشتن. که وقتی علوم شدم ۱۴.۷۵ چرا کل مدرسه خبر دار شده بود؟ چرا نمی تونستم ديکته يه غلط داشته باشم. واسه چی اين همه دلهره رو ۱۲ سال تحمل کردم.
آره ۱۲ سال اين همه دلهره و استرس رو تحمل کردم. دبيرستان که بودم مهمونی ها واسه من نبود. بايد درس بخونی . کنکور! کنکور داری! و صدای همسايه فضولمون رو می شنيدم که به اون يکی می گفت: برق اتاق حميده تا نصفه شب روشنه. نمی دونی که چه درسی می خونه. و خبر نداشت که من روی کتابی که باز مونده بود خوابم برده است و مادرم خبر نداشت که من لای کتاب درسی ام هميشه يک رمان گذاشته ام و اگر خبر می داشت چه بلوايی به پا می شد . و من از لجم بدتر و بدتر می کردم. و .....
نه اصلا دلم نمی خواد که مهر بياد. و مجبور شم زيست بخونم. و حفظ کنم و حفظ کنم و حفظ کنم که حلزون چه سيستم شنوايی ای داره. ديگه حالم از مرور خاطرات آن زمان به هم می خوره. حالم از تمام کلاس خصوصی هايی که می رفتيم و برای من فقط شده بود يه زنگ تفريح و يک اسباب خنده؛ به هم می خوره. ديگه دلم نمی خواد هيچ خاطره ای رو مرور کنم.
حالا هفت ساله که ديگه اول مهری برای من وجود نداره . که ديگه....تمام اين هفت سال اين چند روز يه بوی مخصوصی داشت. حتی همين امسال . اما امسال من نخواستم که اين بوی مخصوص رو حس کنم. نخواستم که اين بو منو ببره به عقب. نخواستم که بغض کنم و دلم بخواد که بازم مهر بشه و بازم کلاس اول باشم و بازم برم تو اون کلاس نمور گوشه حياط اون مدرسه؛ ميز دوم از رديف وسط بشينم و بگم : اکرم و امين .......و لوحه های روی ديوار رو نگاه کنم و دلم واسه اون گربه هه هی تالاپ تالاپ بزنه که از ترس سگه پريده بود رو درخت و هی فکر کنم که آخرش کی مياد از اون بالا پايين؟ کی اين سگه دست از سر گربه هه ور می داره؟
و هنوز که هنوزه گربه هه بالای درخته و با ترس داره پايينو نگاه می کنه و سگه زير درخت وايساده..... هنوز که هنوزه گربه هه نتونسته بياد پايين......هنوز که هنوزه دل من تالاپ تالاپ واسه گربه هه می زنه.....
نه ديگه بسه. امسال نمی خوام مثل هر سال باشم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?