یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳

 

دخترک آنجا نشسته بود تنها...یه عروسک لخت کچل دستش بود. از این عروسک قدیمی ها. عروسک خواهرش بود. پرستار دخترک یک روز به سرش زد و تمام موهای سیاه بلند و فرفری عروسک را از ته قیچی کرد و عروسک از آن به بعد کچل شد. لباس های عروسک هم گم شده بودند و دخترک با یک تکه بافتنی سوراخ سوراخ مثلثی تن لخت عروسک را پوشانده بود. عروسک بچه اش بود. دخترک داشت با خودش بازی می کرد. مثل همیشه. مثل همیشه که با خودش بازی می کرد. هم مامان می شد هم بابا. هم خواهر بزرگه و هم داداش بزرگه هم دکتر می شد و هم معلم.....فقط بچه نمی شد . آخه بچه داشت. عروسک بچه اش بود. دخترک بچه اش رو خیلی دوست داشت. ازش مواظبت می کرد.. سرما که می خورد با دستمال دماغش رو پاک می کرد. اگه خوب نمی شد می بردش دکتر... آمپول می زد دم باتکش رو. ... بعد میاوردش خونه..بهش آبمیوه می داد و رو پاهاش می خوابوندش. کلی عروسک رو لوس می کرد .. و ناز عروسک رو می خرید. و بعد دوباره بازی رو از سر می گرفت. و دوباره عروسک رو لوس می کرد و دوباره نازش رو می کشید و دوباره بوسش می کرد و دوباره بغلش می کرد و می بردش خرید و دوباره و دو باره و دوباره....

دوباره و دوباره و دوباره.....رویای نیمه کاره....
دخترک بزرگ شده الان خیلی....دیگه دخترک نیست. شاید شده دختره...عروسک هم دیگه کنارش نیست. یه بچه ای یه روز اومد خونشون و هی گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و بعد عروسک رو با خودش برد و اون تو دلش گفت کاش نمی بردی عروسک رو؛. اون بچه ام بود....و من بچه ام رو خیلی دوست داشتم.
دیگه عروسک کنار دخترک نیست. دخترک دلش عروسک می خواد . خیلی
عروسکش میشی؟ هان؟ آره؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?