سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳

 
اول اردیبهشت....سه شنبه...سال هزار و سیصد و هشتاد و سه

گاهی فکر میکنم...شاید من یه زمانی تو زندگی قبلیم یه مار ماهی بودم...شایدم یه مارمولک....که الان اینجوری شدم..یه شمه هایی از سردی اونا تو وجودمه...از مار مولک متنفرم...همونطوری که خود ادم گاهی از خودش متنفر میشه...شاید یه چیزی هست که من اینقدر از مارمولک بدم میاد... خب بیشتر چیزایی رو که ما ازش بدمون میاد رو یه جورایی تجربه کردیم....شاید من مارمولک بودن رو تجربه کرده باشم...شاید تو زمان مارمولکیتم یه مارمولک دزد یا قاتل بودم..از اونایی که زبونشون رو دراز می کنن و تو یه چشم به هم زدن یه پشه رو تو هوا قاپ می زنن...اره خب ...یا مثلا شاید تو زمان مارمولکیتم یه بچه شیطون هی سرم با شیلنگ اب میریخت و من سر میشد بدنم و از بالای دیوار می افتادم پایین اره حتما واسه همینه که الان عقده ای شدم و همش دوست دارم رو سر مارمولکهایی که رو دیوار افتاب میگیرن اب بپاشم و اونا بی حس شن و بیفتن پایین....

گاهی فکر میکنم نه بابا تو یه موش کور بودی...هیچ وقت نخواستی زیبایی های دنیا رو ببینی و هنوز همون طور باقی موندی...بابا دنیا به این قشنگی این همه رنگ وارنگی واسه چی نگاه نمیکنی؟

هر چی بودم نمیدونم چرا اصلا فکر اینکه یه زمانی عقاب یا پلنگ یا شیر بوده باشم به سرم خطور نمی کنه....

فکر روباه و خرگوش بودن هم همینطور....
شاید شتر بودم اره اره شتر خیلی خوبه همون جور ساکت و بی حرف و ....نه من کی مثل شتر صبور بودم من که همش غر میزنم

نه همون مارمولک خوبه..من یه مارمولک سبز لجنی بودم با چشمای ورقلمبیده با زبون دراز...با گردن کج که از اب می ترسیدم..
اره من همون بودم...

 
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته
به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای زابطه تاریکند
کسی مرا به افتاب
به افتاب
به افتاب
ب ه
آ ف ت ا ب
م ع ر ف ی
ن خ و ا ه د
ک رد
.

 
چرا گرفته دلت؟ مثل اینکه تنهایی
چقدر هم تنها
/////////////
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته
به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به افتاب
به افتاب
به افتاب
ب ه آف تاب
م ع رف ی ن خ وا ه د ک رد

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۳

 
عجب ای دل عاشق تو هم حوصله داری
تو این سینه نشستی هزار تا گله داری
یه روز عاشق نوری
یه روزی سوت و کوری
.....
به اندازه عشقی پر از حرفای تازه

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۳

 
امروز دو دیقه رفتم بیرون که برم بیمارستان و بعد از اونجا برم کاغذ رنگی بخرم شونصد نفر رو دیدم:
1- معلم کلاس دومم
2- معلم ریاضی دوره راهنمایی
3- ماهرخ منشی درمونگاههای تخصصی
4- دختر دختر خاله ام
5- همکلاسی کلاس پنجم
6- خاله زن داداشم
7-اقای حسین پور که ازش شلوار لی می خریدیم
8- پرسنل بیمارستان که بماند
9- اهان همسایه قبلیمون یادم رفته بود.....

اینه دیگه....ادم بیزار میشه دو دیقه بره بیرون...ای بابا

This page is powered by Blogger. Isn't yours?