یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

 
بادبادک باز رو خوندم....قشنگ بود....قشنگ بود...قشنگ بود
خیلی وقت بود که کتابی که منو با خودش ببره نخونده بودم....بادبادک باز رو از خودم دور نکردم تا تموم شد
ننوشتن نمیتوانم....نمیخوام دوستاو آشناهای زندگی واقعیم وبلاگامو بخونن...
درس خوندن شده برام مصیبت عظمی...میخونم ولی زیاد زیاد نه....بازهم باید سیم مودم به تلفنو بکنم بندازم پشت بوم..خیلی وقتمو میگیره...شاد بودن از یادم رفته...چقدر خوبه نوشتن جایی که کسی نمیاد و نمیخونه....خوشم میاد..دوست میدارم اینجوری...گلی ترقی رو هم دوست دارم ...یه کتاب ازش خریدم به اسم دو دنیا.....این هم قشنگ بود...فهمیدم چرا از گلی ترقی خوشم میاد...چون نوستالژیک مینویسه...داستان محبوبم اتوبوس عزیزآقاست....و درخت گلابی...سر خوندن هردوتا گریه کردم...موقع خوندن بادبادک باز هم گریه کردم....بادبادک باز هم نوستالژیک بود....نمیدونم چرا کودکیمو دوست دارم؟ قشنگ و خوب نبود...اصلا نبود..همش ناراحتی اینکه چرا مامان و بابا تنهام میذارن میرن مدرسه ...چرا خواهر و برادرم میرن مدرسه و من صبحهای ابری و طولانی پاییز و زمستان رو باید با فرشته سر میکردم که با عصبانیت خانه رو جارو و پارو میکرد و گاهی نیشگونی از باسنم میگرفت...من بچه ی شلوغی نبودم..اصلا نبودم......خوب بودم...اما فرشته دوستم نداشت..اینو میدونم..و من چقدر وقتی خواست بره گریه کردم..5 سالم بود که از خونه ی عمه جان اومدم خونه خودمون و دیدم مامان کلی وسایل برای فرشته چیده دم در و فرشته داره میره...گریه کردم و گفتم که نره....گفتم اشته,کچا میره و مامانم گفت...تو بزرگ شدی و دیگه باید بره...و اشته ای که می شناختم رفت...اشته( فرشته را اشته صدا میکردم)رفت و دیگر ندیدمش جز یک بار که کلاس دوم بودم و عروسی کرده بود و یک بار که کلاس پنجم بودم و با مامان داشتم میرفتم کارنامه بگیرم و دل تو دلم نبود که الان شاگرد اول نمیشوم و مامان دعوا میکند که فرشته را در خیابان دیدیم و من همش به فکر کارنامه ام بودم و به اشته ی محبوب و شاید هم نامحبوب کودکیم توجهی نکردم....
اره کودکیم خوب نبود..سال بعد که اشته ای نبود تا از بازو و باسن و میمیم نیشگون بگیرد...صبحها را به خانه عمه جان میرفتم با آن راهرویی که آن زمان به چشمم دراز ترین راهروی خانه ها می آمد با موکت جگری با دوراه شیری کنارش...عمه جانی که پیر بود و
مهربان و دوستش داشتم و گاهی که با زنبیل پلاستیکی قرمزش به بازار میرفت برایم بیسکوئیت میخرید...بیسکوئیتهای کوچکی که مادرم آنها را نمی خرید..مادرم از فروشگاه فرهنگیان برایمان ویفرهایی میخرید که رویش عکس حیوانات داشت...و خود ویفرش گوچک بود و سطحش لوزی های کوچکی داشت...
خانه عمه جان برایم دیدنی نبود...عمه جان مهربانم سرش به کارهای خودش گرم بود و من روی پله ها مینشتم و هی چشمانم را میبستم و باز میکردم و بعد که در فضا بر اثر فشار دادن چشمانم اشکالی ظاهر میشد هی دنالشان میکردم
آخرین باری که عمه جان مرحومم را دیدم کلاس اول دبیرستان بودم..عمه جان عزیزم خدایت بیامرزد...
حالا نمیدانم این چه کودکی فلتی است که هی دلم میخواهد برگردد؟؟ نمی دانم...اما از ته قلبم دلم میخواهد برگردد...با عمه جان مهربان و ساده ی پاکیزه ام که دو سال تمام صبحها بر سرش هوار میشدم..و چه صبور بود و هیچ وقت دعوایم نکرد...



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?