چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

 
فعلا تصمیم گرفتم تا چند وقتی اینجا بنویسم.... خوبه اینجا رم که دوست داشتم و دارم و اینا
سال نوتونم مبارک
من کامی مو تو عید خواهرزاده هام سوزوندن یعنی هاردشو سوزوندن ! والا نمی دونم چیکار کردن باهاش که هاردش سوخت ! جل الخالق ! منم خب ناراحت و اینا و تصمیم گرفته بودم که برم قسطی از فروشگاه فرهنگیان مامانم اینا لب تاب بگیرم که ......
بعد نمی دونم خیلبی انگار برای مرمری جان جانانمان عزیز بودیم که بچه لب تابشو گذاشت برام.... نازیییییییییییییی ... خودشم گفت این کار از من بعید بودهااااا
تازه دست از گوشی موبایل 7610 گوشکوبی قدیممان هم برداشتیم و به یاری و همت مرمری جان دارای یک ان 97 شدیم....
یعنی کلا نونوار شدیم دیگه

امسال عید هم از پارسال خدارو شکر خیلی بهتر بود ...خیلی خیلی .... با اینکه هیچ جا نرفتیم و همش در خطه ی سرسبز شمال به سر بردیم ولی خب خوب بود ...دوست داشتم ... دیگه هم نمی خوام خاطرات عید پارسالم یادم بیاد ...

الانم منتظرم دکتر ت زنگ بزنه بگه کشیک سیزدهمت درست شد... اخه جدیدن خیلی گشاد شدم و کشیکامو می فروشم... فی ش رو هم برده بالا ولی بازم من قبول کردم.... حالا خدا کنه الان زنگ بزنه بگه اکی شده سیزدهم..... وای خدا

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

 
اون روزا که هنوز حقوقمونو نداده بودن ـ با چاهار هزار تومن پول تو کیفم با اعتماد به نفس هر چه تموم تر رفتم تو داروخونه و گفتم : « ببخشیند ! قرص ایمدین دارین؟ » خانومه تا بیان یه چیزی بگن صدای آقای دکتر از اون پشت مشتا اومد که بعلههه ! چند ورق می خواستین؟ خانومه جعبه قرص رو گذاشت جلوم دیدم یه شیش نوشته با چن تا صفر ـ تو دلم گفتم خب شیش تومنه کل قوطیش ! بعد من یه ورق می خرم بیشتر از چاهار تومن که نمی شه... گفتم خب یه ورق بدید ! بعد با کلی عشوه شتری گفتم چقد می شه؟ فرمودند 15 تومن ! معععععععععععععععععععععععععععععععععععع ...
خب اگه شما فک کردین که من نخریدمش کلی تو اشتباهین.. شانس اورده بودم که کارتم همرام بود و همون روز سود پول هایی که با خون جگر جم کرده بودم و توی بانک گذاشته بودم واریز شده بود به حسابم... و این گونه بود که ما ضایع نشدیم...

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

 
ماهی کوچک قرمز دلم
سلام / توی تنگ قلب / جای تو که تنگ نیست؟
خنده ات زیاد؟ / روز تو خوش است؟
ماهی عزیز /
غصه های تو /
دانه دانه آب می شوند ؟
روزهای تو ؟ خوب می روند ؟
ماهی عزیز
حال من هم ....
حال من خوش است...
گرچه کوچکم / ضعیف و خسته ام/

خوب می شوم/
من که گفته ام
من ایستاده ام...
سیزدهم مرداد هشتاد و هشت...

 
خوبه ها.. من در هر سایتی یه وبلاگ برای خودم دارم :)) الان تو ورد پرسم یه دونه دارم اما یوزر و پسوردمو فراموش نمودم :))))))))))))

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

 
خدایا کمی از ان معجزه هایت برایم بفرست. من به معجزه نیاز دارم... تا همین فردا.
خدایا ..برای تو که کاری ندارد. دارد؟

 
اوووه بعد این همه سال یعنی هنوزم من یه برگ زرد خط خطی ام؟؟
انگار آره
تا همیشه

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

 
خیلی دلم می خواد یه چیزی بنویسم. اما نوشتنم نمیاد. دلم برای وبلاگ عزیز قدیمیم تنگ شده چه خاطره ها که باهات نداشتم برگ زرد خط خطی کوچولو. از اون موقع که تو رشت انترن بودم تا الان که اینجام. دوستت دارم وبلاگ کوچولوم...

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

 
گریه دارم
زیااااااااااااااااااااااااااد زیاااااااااااااااااااااااد
از آدمای یخی متنفرم
گریه م نمیاااد
لعنتی
گریه لعنتی
شت
متنفرم
متنفر
سی ام اردی بهشت هزار و سیصد و خرتاد و شش

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

 
آخ که انقدر دلم می خواد فحش بدم.....مثلا گوزباقالی....از این فحش خوشم میاد....دوس دارم به هر کی حرصمو در میاره بگم گوز باقالی..حال می ده.. البته نمی دونم چرا خودمم حرص خودمو در میارم. پس به خودمم می گم
.... از این آهنگه خوشم می آد .از بچگیم ازش خوشم می اومده: یه معشوقه می خواستم / واسه ی خونه ی قلبم / که دنیامو بسازه / توی ویرونه ی قلبم/ یه معشوقه می خواستم که از یاس تو باغچه/ واسم آینه بسازه / بذاره روی طاقچه / می خواستم تو بشی دار و ندارم بشی آفتاب بهارم ببینم دنیا رو دارم/....
احمق! حوصله ی اس/ام/اس های خرکی عاشقانه تو ندارم.من آدمش نیستم. ول کن...خری دیگه...منم خر تر از تو
چرا هر کی ادمو دوست داره آدم اونو دوست نداره؟؟
شاید مردم یه روزی.....مردن؟ نه! دلم نمی خواد بمیرم
من چه جوری اینجا رو فارسی کنم؟؟
خدایااااااااااااااااا بذار بشه دیگه؟ این چه مرگشه؟ چی می گه آخه؟
/

جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶

 
خب
دوباره استرس دارم ...فطیییییییییییییییییییر
می ترسم روش بالا ییارم از شدت استرس...
من چی کار کنم
خدایا به خیر بگذرون.

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

 
حوصله ندارم. حوصله ی خودمم ندارم حالم داره بهم می خوره از همه چیزو همه کس.. امروز بیست و چهارم بهمنه. و من هفته دیگه این موقع تهرانم. خدایا من چه خاکی تو سرم بریزم. از 45 تا سوال داخلی اسفند پارسال 23 یا 25 تا درست زدم. از 8 تا سوال ارتوپدیشم سه تا...خب من که همون پارسالم نخونده رفته بودم سیاهی لشکر همین قدر زده بودم...دیگه چه کاریه الان

حالم از اینترنت و وبلاگو و ...بهم می خوره اما مث یه واکنش دفاعی اینجام
نمی تونم درس بخونم...تمرکز ندارم.
خدایا منو ببخش
میدونم چه کار کنم...من می خواستم خوب بخونم. چرا نشد...همه عالم و ادمم فهمیدن من امتحان میدم. ..با اون وضعیم که به اون «...» گفتم خدایا ن کی ادم می شم هان؟
عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ...

مرده شور این .....رو هم ببرن
مرده شور منم ببرن

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

 
امروز دوم بهمنه . یک ماه دیگه این موقع شب امتحانه....... خدایا کمکی کن.. من خیلی می ترسم. می ترسم. می ترسم مثل چی. خیلی هم ناراحتم که خوب نخوندم و خیلی یللی تللی کردم و دیر شروع کردم. نمی دونم چیکار کنم. روزا مثل برق و باد می گذرن..دیگه دوباره یه سال دیگه؟؟ خدایا این فارماکوی لعنتی هم چقدر سخته.. اطفااااااااااااااااااال. اطفال مونده هنوز یک عالمش اونایی هم که خوندمو صد قرن پیش خوندم یادم نیست...آخه پس من چه غلطی می کردم...اه چه روزای گندین..کاش لااقل نمرم خیلی پایین نشه....لاتانوپروست و زفیرلوکاست و زیلوتن....لاتانوپروست مشتق پروستاگلاندین اف 2 الفا و زفیرلوکاست آنتاگونیست لکوترین دی 4 و زیلوتن مهارکننده لیپواکسیژناز ...لاتانوپروست درمان گلوکومه و اون دوتا هم باز کننده برونشی...زفیر در درمان رونکواسپاسم القائی توسط آسپیرین و آنتی ژن و ویروس کاربرد داره چونکه لکوترین دی 4 انقباض برونشی می ده...............ووووویییی این نمره منفی هم که عذاب الیم..........

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

 

خر !!!!!!

من دوباره لپ لپ بانوان (۷ ساله تا ۷۰ ساله ) خریدم این دفعه یه عروسک چینی( جنسش از چینیه) دراومد از توش خیلی عروسک خانومیه! یعنی خیلی باوقار و سنگین رنگینه....با یه پیرهن آبی آسمونی..فقط نمی دونم چرا بیچاره پا نداره؟؟!!!!!!
این برادرزاده جان ما ترشی نخوره یه چیزی می شه..امتحان انشا داشتن؛ یه شعر فی البداهه به ذهنش رسیده و بالای انشاش نوشته: تو ای مادر! ای همه ی جانم تو که می روی همیشه قربانم!!!!!!!!!!!ارتوپدی می خوااااااانیییییم!!!!!! حالا که همه دارن دوره می کنن ما ارتوپدی می خوانیم و اصلا نمی خواستیم نام دیگر کف پای صاف =پای والگوس=پس پلانوس است و می دانستیم که نام دیگر کلاب فوت = پاچنبری است ولی نمی دانستیم که آن یکی نامش تالیپس اکوئینو واروس می باشد و پاتولوژی اصلی در مفصل تالوناویکولر بوده است

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

 
بادبادک باز رو خوندم....قشنگ بود....قشنگ بود...قشنگ بود
خیلی وقت بود که کتابی که منو با خودش ببره نخونده بودم....بادبادک باز رو از خودم دور نکردم تا تموم شد
ننوشتن نمیتوانم....نمیخوام دوستاو آشناهای زندگی واقعیم وبلاگامو بخونن...
درس خوندن شده برام مصیبت عظمی...میخونم ولی زیاد زیاد نه....بازهم باید سیم مودم به تلفنو بکنم بندازم پشت بوم..خیلی وقتمو میگیره...شاد بودن از یادم رفته...چقدر خوبه نوشتن جایی که کسی نمیاد و نمیخونه....خوشم میاد..دوست میدارم اینجوری...گلی ترقی رو هم دوست دارم ...یه کتاب ازش خریدم به اسم دو دنیا.....این هم قشنگ بود...فهمیدم چرا از گلی ترقی خوشم میاد...چون نوستالژیک مینویسه...داستان محبوبم اتوبوس عزیزآقاست....و درخت گلابی...سر خوندن هردوتا گریه کردم...موقع خوندن بادبادک باز هم گریه کردم....بادبادک باز هم نوستالژیک بود....نمیدونم چرا کودکیمو دوست دارم؟ قشنگ و خوب نبود...اصلا نبود..همش ناراحتی اینکه چرا مامان و بابا تنهام میذارن میرن مدرسه ...چرا خواهر و برادرم میرن مدرسه و من صبحهای ابری و طولانی پاییز و زمستان رو باید با فرشته سر میکردم که با عصبانیت خانه رو جارو و پارو میکرد و گاهی نیشگونی از باسنم میگرفت...من بچه ی شلوغی نبودم..اصلا نبودم......خوب بودم...اما فرشته دوستم نداشت..اینو میدونم..و من چقدر وقتی خواست بره گریه کردم..5 سالم بود که از خونه ی عمه جان اومدم خونه خودمون و دیدم مامان کلی وسایل برای فرشته چیده دم در و فرشته داره میره...گریه کردم و گفتم که نره....گفتم اشته,کچا میره و مامانم گفت...تو بزرگ شدی و دیگه باید بره...و اشته ای که می شناختم رفت...اشته( فرشته را اشته صدا میکردم)رفت و دیگر ندیدمش جز یک بار که کلاس دوم بودم و عروسی کرده بود و یک بار که کلاس پنجم بودم و با مامان داشتم میرفتم کارنامه بگیرم و دل تو دلم نبود که الان شاگرد اول نمیشوم و مامان دعوا میکند که فرشته را در خیابان دیدیم و من همش به فکر کارنامه ام بودم و به اشته ی محبوب و شاید هم نامحبوب کودکیم توجهی نکردم....
اره کودکیم خوب نبود..سال بعد که اشته ای نبود تا از بازو و باسن و میمیم نیشگون بگیرد...صبحها را به خانه عمه جان میرفتم با آن راهرویی که آن زمان به چشمم دراز ترین راهروی خانه ها می آمد با موکت جگری با دوراه شیری کنارش...عمه جانی که پیر بود و
مهربان و دوستش داشتم و گاهی که با زنبیل پلاستیکی قرمزش به بازار میرفت برایم بیسکوئیت میخرید...بیسکوئیتهای کوچکی که مادرم آنها را نمی خرید..مادرم از فروشگاه فرهنگیان برایمان ویفرهایی میخرید که رویش عکس حیوانات داشت...و خود ویفرش گوچک بود و سطحش لوزی های کوچکی داشت...
خانه عمه جان برایم دیدنی نبود...عمه جان مهربانم سرش به کارهای خودش گرم بود و من روی پله ها مینشتم و هی چشمانم را میبستم و باز میکردم و بعد که در فضا بر اثر فشار دادن چشمانم اشکالی ظاهر میشد هی دنالشان میکردم
آخرین باری که عمه جان مرحومم را دیدم کلاس اول دبیرستان بودم..عمه جان عزیزم خدایت بیامرزد...
حالا نمیدانم این چه کودکی فلتی است که هی دلم میخواهد برگردد؟؟ نمی دانم...اما از ته قلبم دلم میخواهد برگردد...با عمه جان مهربان و ساده ی پاکیزه ام که دو سال تمام صبحها بر سرش هوار میشدم..و چه صبور بود و هیچ وقت دعوایم نکرد...

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

 
انقدر ازش دور شدم که خجالت میکشم باهاش حرف بزنم. از این پایین. از تو این گنداب بدی و پلیدی و حقارت و نفرت.ازش دور شدم و طبق عادت همیشگیم خجالت میکشم برم طرفش. خجالت میکشم مثل قدیم باهاش حرف بزنم. درد دل کنم. واسطه فرستادم. به یکی گفتم جام حرف بزنه. به جام بگه من چی میخوام و خودم پشت در بسته نشستم. خودم نمیتونم حرف بزنم باهاش . زبونم نمیچرخه . گفتم دعام کنه. گفتم .خیلی بهش گفتم. میدونم این کارو میکنه. میدونم. اما خودم چی؟ چی شد اون همه دوستی ؟ اون همه صفای دل؟ اون همه یه رنگی؟
از این پایین نمیشه به بالا نگاه کرد. اینجا همه چی زنگار گرفته. دل من سیاه شده. تنهای تنهام و میدونم دارم کم کم ؛ کم کم تبدیل میشم به..... به همون آدمی که تا چند سال پیش ازش متنفر بودم.
من صفای دلمو فروختم. من نمیتونم دیگه اون آدم قبلی باشم. من احتیاج دارم اما مغرورم و خجل. به داد من نمی رسی؟ نمی
رسی؟ نمی رسی؟
{و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد در آن حال به جز خدا همه را فراموش می کنید؛آنگاه که خدا شما را از خطر نجات داد
و به ساحل سلامت رسانید باز از خدا روی میگردانید و انسان بسیار کفرکیش و ناسپاس است.} اسراء /
۶۷
منو ببخش واسه این قلب سردم. منو ببخش واسه خجالتم. منو ببخش واسه بد بودنم..منو ببخش واسه همه چی....
http://14202.persianblog.com

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

 

هنوز هم یک برگ زرد خط خطی ام. یه برگ زرد خط خطی که داره با باد میره


This page is powered by Blogger. Isn't yours?