دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

 
یکی اونور بهم گفت: عیدت مبارک...کلی فکر کردم عید چی؟ عید؟ بعد یادم افتاد که فردا عید غدیره.....عید سیدها...روز حضرت علی...خیلی از همه چی جدا افتادم..اصلا نمیدونم دوروبرم چه خبره...عید بود و من نمیدونستم...خب فرقیم به حالم نداره عید و غیر عید.. همه روزای من مث همن...میان و میرن...روزمرگی...حماقت....خواب...بی دست و پایی....چلمنی....کشیک...راند...بخش...کشیک....خواب...بیرون...خواب...بخوربخور....کشیک....بخیه...درد داری؟ ببین دست که میزنم درد داری؟ حالا دسمو که ور میدارم چی؟ ان جی تیوپ...پرب...خونه...ناهار...خواب...خستگی...بی حوصلگی...عصبیت...استرسهای مامان...بیحوصلگیهاش...خستگیهاش...
آره روزای من میان و میرن..تند تند.... باهم مسابقه میدن این عقربه های ساعت....بدو بدو عقب نمونی....درس خوندی؟ نه نه...پونزده اسفند دو تا امتحان خفن....دیابت.....میجر دیپرشن...
من آن خاکم به زیر پا
ولی مغرور مغرورم
به تاریکی منم تاریک
ولی پرنور پرنورم
++++++++++
حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوزه..........اولین و آخرین حرف؛ حرف هرروز و هنوزه....
حرف هرروز و هنوزه...حرف هر روز و هنوزه.......
هر روز و هنوزه......

Comments: ارسال یک نظر

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?