پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

 

2

تو راه که میام درختای کنار جاده رو میبینم...لخت لخت...بعضیاشون فقط یکی دو تا برگ بهشون وصله...واون یه برگم انگار با هر وزش باد میخواد بپره و بره...انگار قلب برگه داره تالاپ تالاپ میزنه...نمیدونم دوست داره بره یا بمونه؟ مثل من شاید اما ؛ هردو رو دوست داشته باشه...شاید دوست داره بپره و با هر وزش باد تو آسمون این وراون ور بره اما مسلما" از آینده می ترسه...نمیدونه کجا قراره بیفته؛ شاید تو یه چاله آب راکد سیاه کثیف بیفته شایدم دستای یکی دنبالش کنن تو هوا و بگیرنش و لای دفتر خاطراتش بمونه....نمیدونه بمونه یا بره...رفتن همیشه ترسناکه....اما موندن...باز هم اون برگه موندن رو دوست نداره دلش نمیخواد بمونه یه جا و هی دلش بلرزه « آخه هرچقدر که بمونه بازم باید بره مگه نه؟» پس نمیخواد بمونه و به گذشته فکر کنه...نمیخواد
اون برگ زرد خط خطی دلش تالاپ تالاپ میزنه
تالاپ تالاپ تاپ تاپ.....

Comments: ارسال یک نظر

<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?